دفتر خاطراتی را ورق می زدم که یکی از نوشته هایش ، خاطرات خوشی از دوران شباب را برایم تجدید کرد لذا بر آن شدم تا آن را بنویسم و تقدیم کنم به شما :
تا شما را به خاطرات خوشِِ زندگی ببرم به رویا های سبز.
و تقدیم به فرزندان شما که شکوفه های درخت زندگی سبزتان هستند
انتظار:
لحظه های پوچ ، لحظه هایی که مرا از دست زندگی گرفته اند و به مرداب فریب برده اند چیزی به فرو رفتنم نمانده ، چیزی به مردنم نمانده ، وزش نابودی را می بینم .
تلاش بیهوده ای است تو را از خود داشتن مثل رو بوسی ماه با خورشید .
من در نهایت حوصله نشسته ام تا به خود آیی و مرا طلب کنی ؛ جستجو کن که من در یک قدمی تو ایستاده ام ،نگاه کن از ورای نیستی تا نبض هستی ؛ در کنار تو ایستاده ام ، نگاه کن به کجا می روی که در انتهای راه کسی جز من در انتظارت نیست . سبز و سرشار در کنار تو ایستاده ام و سایه ای نیستم از خاطره ای دور ، به کجا می روی ؟ تمام شب در انتظار طلوع خورشید ذرات تاریکی را شمردم ، تمام شب در انتظار خورشید نشستم تا به من بگوید با عشق تو چه باید کرد و بهای با تو بودن چیست ؟
ضیافت عشق:
صدایش دلنشین است و گوش نواز ، لحن آرام و تاثیر گذاری دارد به طوری که طنین صدایش همیشه تو را به آرامش دعوت می کند و تو حیفت می آید که دعوتش را رد کنی پس وقتی به خود می آیی می بینی که با شاخه گلی از مهر به میهمانی نگاه مهربانش رفته ای .
مودبانه در خانه ی چشمانش می نشینی تا با نگاهش از توپذیرایی کند و تواز دقایق انتظار انتقام بگیری اما کسی از تو پذیرایی نمی کند ، تعجب می کنی ، با خود می اندیشی، که شاید نا خوانده به ضیافتش رفته ای ،شک می کنی که آیا صاحب خانه تو را دعوت کرده است یا نه ؟ !!!
اگر دعوت شده ای چرا به خوبی ازت استقبال نمی شود و چرا حضورت را در منزل دلش احساس نمی کند ؟
حالا سر در گمی نمی دانی که باید بمانی یا بروی ؟!!! به ناچار بار سفر می بندی و تصمیم می گیری که بروی و برای همیشه از این دیار – که گاه به سرابی می ماند – سفر کنی . دلت توان سفر ندارد و پای رفتن نیست اما میروی ،آهسته و آرام ؛ که ناگهان در واپسین لحظات کسی آرام صدایت می کند ، به طرف صدا بر می گردی و پشت سر را نظاره می کنی ؛ که باز به میهمانی چشمانش دعوت می شوی .